کودکانه

مانند کودکی دبستانی

 با کوله پشتی سنگین

در کوچه ای بی انتها راه میروم

کچی در دستم

خط زندگیم را بالا و پایین میکشم

بی هدف

راه میروم

شعر میخوانم...

جلوی پایم را نگاه نمیکنم.

حواسم به اطرافم نیست

در پی شیطنت کودکانه

حالا راه را گم کرده ام

من هنوز با وجود اینکه میدانم

خانه را گم میکنم

همچنان کچ را روی دیوار میکشم ...


جشن ع . ق.د. -سر و ش

هفته پیش پنجشنبه صبح رفتیم شمال و جمعه عصر برگشتیم.

البته قرار بود جمعه باشه ک برنامه ریزی هامون بهم خورد و من به صورت کاملا شانسی در یک روز شلوغ مرخصی گرفتم و رفتیم شمال. به حدی خوش گذشت ک فکرشم نمیکردم.

بعد از مدت ها یه مجلس قاطی رفتیم و کلی رقصیدیم و رفتارای مهدی عجیب بود. گیر نمیداد و خودشم پایه رقصیدن بود.


فرداشم رفتیم جاده دوهزار و بعدشم از اونور اومدیم سمت خونه.


قرار بود جا ب جا بشیم و بریم خونه خودمون ولی متاسفانه با یه برنامه بی برنامه فعلا باید برم جنت و بر گردم!!!

ملودی تازه میخواهم

دلم ملودی میخواهد

ملودی شیرین و ارامش بخش زندگی خودم.


دیلینگ دیلینگ پست جدید

سلام ک نام خداوندست 


خوبیم و خوشیم و میرم سرکار و میام و از این داستان لذت میبرم ولی..... راه و دوری مسافت خیلی اذیت میکنه.

همش به این فکر میکنم ک چرا دارم خودم رو جر میدم!؟

بچه ؟! الان وقتش نیست ولی موضوع سن و سالمون هم هست.

برای من اصلا مهم نیست داشتنش ولی همش میگه نمیشه ک نباشه...


خستم از زندگی ای ک واسه خودم ساختم همش درگیر پولم. درگیر کار به صورت تراکتوری

چرا اخه!؟؟

اگه یه روز تو این مسیر تصادف کنم چی؟

مامانمم همیشه درگیر کارای خودشه... همینکه اون مشکل نداشته باشه واسه من حله.

حدود یه ماهی هست ک سر موضوع برادر و رفتارای مادر دیگر خونش نرفتم....

هنوزم ک هنوزه میخوریم به هم جرقه میزنیم!!!


بگذریم

دوست صمیمی 15 ساله من بعد ده سال کش و قوس بالاخره به ارزوش رسید و با عشقش ازدواج کرد.

رفتم عروسیش و همش بغض داشتم.... اخرش هم کلی پیشم نشسته بود گریه کرد ولی من خودم رو کنترل کردم ک فضا به گ..ا نره.... و کلی انرژی مثبت شدم مثلا....

خیلی خوش گذشت و با خواهر و مادر رفتیم....


میخوام یه برنامه بریزم و بشینم خونه و فقط دنبال ورزش و فعالیت هنری باشم... خسته شدم از کار کردن.... واقعا دیگه نمیتونم... انگار خودم باید ب فکر خودم باشم.

اگه یه روز تو این راه بمیرم هیچکس ککش نمیگزه

پرنده و پرواز و زندگی در تعطیلات کاری

سلام ک نام خداوندست


خب عید ما در تاریخ 5 فردردین تموم شد و از 6 ام رفتیم سرکارمون.

آما مهو تعطیل بود تا 13 ام و باز هم آما از محبت های عشقم کم نشد و هر روز صب مهو من و رسوند تا درم در بیمارستان.


صب ها با بی حالی میرفتم ولی کار خوب بود.

تنها مشکل اینه ک راهم دوره....


برای کارشناسی تجربی ثبت نام کردم...

هنوزم دو دل هستم ک درس بخونم یا نه..اگه رشته بیهوشی قبول بشم حتما میخونم....


تو محل کارم با وجود حلقه دارم بازم با تعجب میگن ازدواج کردی!!!!!

و یا اینکه اصصصصلا معلوم نیستششش !!!!

من یه سوالی دارم ؟

ببخشید آدم ازدواج کرده چه شکلیه دوستان !؟؟


کم کم حس میکنم خیلی زود ازدواج کردم.

خب البته 24 سالگی قطعا زوده و چقدر حس میکردم ک بززگ شدم و دیگه وقتشه!!


اکثر پرسنل ما مجردند در سن بالا!

و بنده هم با اکثرین قاطی میشم احتمالا :))))


در کل کار اونجا رو دوست دارم.... بعضی مواردش با روحیم سازگار نیست اما در کل خوبه.


از عید نگفتم و جایی نرفتیم.ولی دیشب بعد از اینکه مهو اومد دنبالم با اینکه خسته بودم... بچه (مرغ مینا) رو برداشتیم و رفتیم چیتگر... از آذر ماه پیشم بود دیگه وتش بود ک بره.... تا الانم بخاطر مساعد نبودن هوا نگهش داشته بودم.

خلاصه درب قفش رو باز گذاشتم دیدم نمیبینه ک بازه....

دست کردم داخل قفس و گرفتمش ک انقد ترسسسسیده بود فقط مث آژیر آمبولانس جیغ میزد... اومدم بوسش کنم ک انقد ترسید گفتم الان سکته میکنه از خیرش گذشتم و دلش کررم ک بره دیدم باز جیغ میزته و نمیره نگو ناخونش گیر کرده دور انگشتم :))))

یه داستانی بود ...

بعدش جوجه زدیم و چای ذغالی و ....

خیبی شب خوب و عالی بود خصوصصصا چای ذغالی 

اونم چای شمال رو خاکستر محششره 

حتما امتحان کنین